گپوگفتی تلفنی با آقای سردبیر
شمس الواعظین: چشمم به آسمان است و محتاج بارانم
مسئلۀ آب به قدری برایم جدی بود که با جسارت بسیار زیاد با مقنی به 120 متری عمق زمین یعنی به انتهای چاه رفتم و از آنجا، بدون اینکه کوچکترین روزنۀ نوری در کار باشد، 200 متر هم در قناتی که مغنی حفر کرده بود، پیشروی کردم. حرکت در زیر خاک، پدیدۀ عجیبی است و من این اعجاب را با تمام وجودم لمس کردهام.
اعتماد آنلاین - هومان دوراندیش - ماشاءاللله شمس الواعظین همیشه مرا به یاد دکتر بشیریه میاندازد. چرایی این شباهت، برمیگردد به قدرت چشمانداز بخشیدن. در بین همۀ کسانی که دربارۀ سیاست قلم زدهاند و سخن گفتهاند، از حیث چشمانداز بخشیدن به مخاطب، شخصاً کسی را به قدرت و قوت دکتر بشیریه ندیدهام. در بین اهالی مطبوعات هم، به نظرم شمس الواعظین از این حیث سرآمد است. روزنامهنگار خوب زیاد داریم ولی پنجرهگشایی و چشماندازبخشی، کار سهلی نیست.
شب تازه از راه رسیده و هوای نمناک آبان ماه، تشویقم میکند که برای گپوگفت امشب، به سراغ کسی بروم که هرچند دوران خزان را سپری میکند، ولی حضورش مثل پاییز خوشایند است. "آقای سردبیر" اهل تلفن جواب ندادن نیست. پس از احوالپرسی و بحثی ممنوع دربارۀ مسائل روشنفکری دینی، از او میپرسم این روزها کجایید و چرا این قدر کمپیدایید؟ میگوید: «اگر سوالتان دربارۀ همین لحظه است، الان در مزرعه هستم؛ مزرعهای که با دشواریهای بسیار زیاد ادارهاش میکنم و محل امرار معاش من است. کمپیدایی من هم ناشی از دوران محرومیتی است که باید بگذرانمش. به هر حال، کار مطبوعاتی نمیتوانم بکنم و حق خروج از کشور را هم ندارم. وقتی هیچ کاری نمیتوانی بکنی، باید پناه ببری به جایی، بلکه بر مشکلات حادث شده غلبه کنی. من هم سالهاست که به این مزرعه پناه آوردهام. ولی دغدغۀ کار حرفهای و اصلیام را هنوز دارم. مباحث مربوط به انجمن صنفی روزنامهنگاران را دنبال میکنم و به نسل جدید روزنامهنگاران هم کمک میکنم تا انجمن صنفی روزنامهنگاران تهران را برپا کنند. ضمناً الان مجموعهای از طنزهای پوریا عالمی را در دست دارم که حدود سیصد چهارصد صفحه است. مشغول بررسی
طنزهای او هستم تا ببینم طنز پوریا عالمی، چقدر به ارتقای طنز در ایران کمک کرده است. همچنین درگیر کاری هستم مرتبط با نظام جامع رسانهای. این ماجرا با مرحوم دکتر معتمدنژاد شروع شد ولی به تدریج مسیر کار منحرف شد و آنچه که در ایران امروز به عنوان مبانی و چارچوبهای نظام جامعه رسانهای در حال شکلگیری است، بسیار متفاوت است با آنچه که حرفهایها و کارشناسان علوم ارتباطات مطرح میکنند. اینها کارهاییست که در این ایام درگیرشان هستم. با گذشت زمان، توانایی تفکیک بین مزرعهداری و امور مرتبط با روزنامهنگاری را پیدا کردهام؛ و با اینکه تقریباً چهارده سال است که درگیر کشاورزیام و نگاهم به آسمان برای بارش باران زیاد شده، ولی هنوز ادبیاتم رنگوبوی ادبیات یک کشاورز را ندارد و از علائق چهلسالۀ خودم نبریدهام و امیدوارم باز هم بتوانم برگردم به عرصۀ ژورنالیسم.» اندوهی در عمق لحنش موج میزند. میدانم مزرعهاش را دوست دارد ولی گویی آنجا را تبعیدگاهی میداند که خوشایندی و قراربخشیاش، هوای معشوق نخستین را از دلش بیرون نمیکند. راست گفته مولانا: مهر اول کی ز دل زایل شود؟
غم پنهانش را نادیده میگیرم و از او میخواهم دربارۀ مزرعهداری و کشاورزیاش بیشتر بگوید. میگوید: «بهتر است نگویم مزرعهام دقیقاً کجاست. سرم شلوغ میشود! ولی در اطراف تهرانم. حدوداً شصت کیلومتری تهران. ده پانزده سال قبل به اتفاق آقای علی حکمت اینجا را خریدیم و نهال پسته کاشتیم. نهالها را پس از سه سال صبوری، پیوند زدیم و دو سال بعد هم، نهالها محصول دادند و الان چندین سال است که محصول نسبتاً قابل قبولی داریم. با بحران کمآبی هم درگیریم البته. به هر حال دوست داشتم در عرصۀ دیگری جز کار مطبوعاتی، خودم را تست کنم و ببینم آیا میتوانم کاری با معدل قابل قبول انجام دهم؟ احساس میکنم در این زمینه هم نمرۀ خوبی بدست آوردهام. افزایش تولید در واحد سطح، استفادۀ بهینه از آب، ایجاد یک زندگی روشنفکرانه در کنار مزرعه، کارهایی بوده که در اینجا انجام دادهام. مثلاً یک ویلا ساختهایم که در سال 92 رتبۀ سوم را در معماری ملی به خودش اختصاص داد. اگر در گوگل عبارت "ویلای شمس" را وارد کنید، تصاویر این ویلا را میبینید. مثل یک جزیره است که اطرافش را آب فراگرفته. کتابخانهام را از تهران به این ویلای داخل مزرعه آوردهام و کل کارهای
فرهنگیام را همین جا انجام میدهم. اینها ویژگیهای این مزرعه است و از این وضع راضی هستم. تا ببینیم خدا در تقدیرمان چه نوشته.»
از سردبیر روزنامۀ دورانساز جامعه، میپرسم چند سال است کار کشاورزی میکنید؟ میگوید: «سال 81 که از زندان آزاد شدم، تقریباً همۀ داراییام را فروختم و این زمین را خریدیم. ابتدا سراغ کاشت زیتون رفتیم ولی سرمای سخت زمستان سال 86، تمام نهالهای زیتون ما را نابود کرد. پسته مقاومتر از زیتون است و به توصیۀ کارشناسان، نهال پسته کاشتیم و نهالهایمان الان دیگر به بار نشستهاند. چهارده سال است درگیر کار کشاورزیام.» استاد جواب سؤال نپرسیده را هم میدهد: «کارهای انجمن صنفی روزنامهنگاران را هم در این مدت پیگیری کردهام و مرکز مطالعات استراتژیک خاورمیانه هم که سر جای خودش است. الان 25 سال است مشاور این مرکز هستم و گاهی برای حضور در این نهاد، به تهران میآیم ولی به محض اینکه بتوانم، از دود و ترافیک تهران میگریزم به آرامش طبیعت و مزرعه.»
از آقای مزرعهدار روشنفکر، میپرسم راست میگویند که کشاورزی، نوعی بصیرت و ادراک خداگرایانه میآورد؟ قاطعانه پاسخ میدهد: «بسیار بیش از این است. من الان چشمم به آسمان دوخته شده. به خدا بیشتر تکیه میکنم و از او خواهان بارانم. خانم من پزشک است و در تهران طبابت میکند. خودم هفتهای یکی دو روز به تهران میآیم. من بد زندگی نکردهام؛ چون همیشه شمراننشین بودهام. ما از لواسان کوچ کردیم به شمران. خلاصه وقتی که در تهران تنها هستم، با اینکه اهل مطالعه هستم و کتاب همیشه کنار دستم است، تنهایی را حتی یک روز هم نمیتوانم تحمل کنم؛ ولی در مزرعه، گاهی ده پانزده روز تنها هستم و این تنهایی برایم کاملاً جذاب است و اصلاً آن را حس نمیکنم. چرا؟ چون وقتی در مزرعه هستم و درگیر کار کشاورزیام، خودم را عمیقاً در پناه قادر متعال، در آغوش آفریدگار این طبیعت میبینم و هیچگونه احساس ناامنی ندارم. تازه انسانی که خودش را به بیابان میسپارد، انتظاراتش از بیابان برآورده میشود. برخلاف شهر، که انتظارات ما را شاید پس از کوشش فراوان پاسخ دهد، طبیعت سخی و گشادهدست است. شما اگر چیزی در طبیعت بکارید، صدها برابر کاشتۀ خودتان برداشت میکنید.»
میگویم زندگی در مزرعه و بیایان، باید قناعت آدم را فربه و انتظاراتش را لاغر کند. جوابش مثبت است: «زندگی در طبیعت، نه تنها قناعت بلکه قدرت بخشش آدم را هم بیشتر میکند. مثلاً چادرنشینان عمیقاً سخی و بخشندهاند. آنها در دامن طبیعت، بخشندگی خدا را بیپردهتر میبییند و خودشان هم آرامآرام بخشنده میشوند.»
وقتی گفت چشمم به آسمان است، احساس کردم بین شمس و باران باید رابطه و رفاقتی شکل گرفته باشد در آن برّ بیابان. پس میگویم کشاورزی باید نسبت وجودی تازهای بین انسان و باران برقرار کند. از تجربههای بارانیاش میگوید: «باران که میآید، شور و شعفی پیدا میکنم. چند روز قبل که همسرم آمد اینجا، در لحظۀ ورودش باران گرفت. گفتم این باران به برکت قدوم شماست. باران زندگی را برای آدمیزاد به ارمغان میآورد. بوی لطافت باران. بوی عطوفت باران. باران، به قول قرآن، مرده را احیا میکند چه رسد به انسان زنده. رابطۀ من و باران، الان دیگر یک رابطۀ فانتزی نیست. من واقعاً نیازمند بارانم.» وقتی میگوید بوی لطافت باران، یاد نمایشنامۀ "ملودی شهر بارانی" میافتم. اثر درخشان اکبر رادی. نمایشنامهای که عنوان پردۀ اولش این است: "بوی باران لطیف است."
به خودم میآیم و میبینم سردبیر ، قصۀ باران را رها کرده و در جستجوی آب، با مقنی به ته چاه رفته است: «وقتی از جهاد کشاورزی مجوز گرفتیم برای حفر قنات در عمق 120 متری زمین، مسئلۀ آب به قدری برایم جدی بود که با جسارت بسیار زیاد با مغنی به 120 متری عمق زمین یعنی به انتهای چاه رفتم و از آنجا، بدون اینکه کوچکترین روزنۀ نوری در کار باشد، 200 متر هم در قناتی که مقنی حفر کرده بود، پیشروی کردم. حرکت در زیر خاک، پدیدۀ عجیبی است و من این اعجاب را با تمام وجودم لمس کردهام. مالکان این منطقه هم به شدت مرا دعوا کردند که چرا چنین کاری کردهام. القصه، رابطهام با آب به گونهای شده است که در جستجوی آب چنین ریسکهایی میکنم و تا دل زمین میروم.» میگوید اگر برق برود، آب چاهها قناتها را پر میکند و هر کس زیر زمین باشد، در غرقاب خفه میشود؛ مگر اینکه بتواند قبل از وقوع واقعه، خودش را از انتهای چاه به سطح زمین برساند. میگویم در آن کمآبی و قناتپیمایی، بد نیست مقالۀ "کاریز" از کتاب "کویر" دکتر شریعتی را هم دوباره بخوانید. در واکنش به پیشنهادم، دو کلمه میگوید: "آها، بله."
گریزی به سیاست میزنم. روحانی را تقریباً رئیسجمهوری بعدی ایران میداند و ثبات بخشیدن به اقتصاد را، مهمترین کار دولت او در این چهار سال. میگوید بیشتر نگران است در سال 1400، دولتی بر سر کار آید مثل دولت احمدینژاد. یعنی شب بخوابی و صبح بیدار شوی، ببینی قیمت دلار چند برابر شده و چرخ ثبات اقتصاد کشور، از جا دررفته. شانس کلینتون را هم بیش از ترامپ میداند و نگران است مبادا دستور استفاده از سلاحهای اتمی آمریکا، با آدمی مثل ترامپ باشد. پیروزی ترامپ را نشانۀ تنزل جایگاه ملت آمریکا میداند.
به او میگویم برخی از روسای جمهور آمریکا هم کشاورزی میکردند و شما هم انگار از الگوی "مزرعهدار سرمایهدار" بدتان نمیآید! به جرالد فورد و کارتر و خانوادۀ بوش اشاره میکند ولی میگوید "من برخلاف آنها به اجبار کشیده شدم به این کار." اما اضافه میکند که از کودکی مدافع تولید ثروت بوده و الان هم 25 خانوار، از مزرعهداریاش ارتزاق میکنند؛ خانوارهایی اهل تهران و سیستان و بلوچستان و افغانستان. میگویم پس معتقدید در مزرعهداری هم مثل روزنامهنگاری موفق بودهاید. با تواضعی آمیخته به غرور، تأیید میکند. به شوخی میپرسم آن "کاخ شمس" محصول همین ثروتی است که از مزرعهداری تولید کردهاید؟ میخندد و میگوید: «کاخ شمس نیست، ویلای شمس است. از زمین برداشتم و به زمین افزودم. آن پستهها را کاشتم که این ویلا را ساختم. ویلاییست در حاشیۀ سرآغاز کویر، با 400 متر بنا و همۀ سیستمهای مدرن و البته یک استخر.»
آخرین سوالم را به پیپ "آقای متعین" اختصاص میدهم! میپرسم شبها بساط پیپ و مطالعه هم برپاست؟ در حالی که جوابم را میدهد، به یاد اعتراض نشریۀ انصار حزبالله میافتم؛ که در اوج دوران دوم خرداد، به شمس الواعظین اعتراض کرده بود که چرا با سفیر انگلستان نشستی و پیپ کشیدی با توتون کاپتان بلک! و این آخرین پاسخ ماشاءالله شمس الواعظین در این گپوگفت طولانی بود: «اخیراً پزشکم توصیه کرده پیپ کشیدن را کنار بگذارم یا محدودش کنم . من هم با خودم عهد کردهام که صبح یکبار پیپ، بعد از ظهر هم یکبار پیپ و والسلام!»
دیدگاه تان را بنویسید