گفتوگو با پزشکی که آیتالله هاشمی را بعد از ترور جراحی کرد
آیتالله طالقانی و آقای بازرگان اولین کسانی بودند که به بیمارستان رسیدند
«بدخواهان باید بدانند هاشمی زنده است چون نهضت زنده است»، این سخن امام خمینی(ره) در باره مردی است که بعدها نقش تعیین کنندهای در همه عرصههای نظام جمهوری اسلامی ایفا کرد. اما این رجل سیاسی ایران زمین را کسی نجات نداد جز سیدهاشم موسوی.
اعتمادآنلاین| سیدهاشم موسوی پس از فارغالتحصیلی پزشکی عمومی از دانشگاه تبریز برای طی دوره جراحی عمومی به بیمارستان پهلوی (شهدای فعلی) رفت. پس از آن برای طی دوره فوق تخصصی جراحی اطفال در بیمارستان صمد بهرنگی سابق و حضرت علی اصغر فعلی مشغول شد. پس از 7 ماه از ادامه تحصیل در آنجا محروم شد. چون به خدمت در بخش دولتی معتقد بود، برای استخدام تمام وقت به بهداری استان مازندران مراجعه کرد و تقاضای کار داد که آنهم پذیرفته نشد. ناچار به بخشخصوصی وارد شد. هم اکنون بیمارستانی در شهر محل تولدش احداث کرده و بهطور تمام وقت در آنجا مشغول است. او فعالیت علمیاش را تا چند سال قبل نیز ادامه داد و سالانه دو تا سه ماه برای تحصیل در رشته سرطان پستان به آلمان در یک مرکز فوقتخصصی تحت نظر دکتر رضایی دانشمندی ایرانی -افغان آموزش دید و هماکنون نیز در این زمینه فعالیت دارد. دکتر موسوی به دلیل بیماری متأسفانه، فعالیتش در زمینه پزشکی بسیار کاهش یافته است. با آرزوی بهبود بیماری این گفتوگو از نظرتان میگذرد.
میدانیم که شما در جراحی و درمان آیتالله رفسنجانی پس از ترور فرقان دخالت داشتید؛ ممکن است ماجرا را تعریف کنید؟ شما آن زمان در کدام بیمارستان کار میکردید؟ آیا تحصیلات خود را به پایان رسانده بودید؟
آن زمان من در سال سوم رزیدنسی جراحی بیمارستان شهدای تجریش تحصیل میکردم و کشیک ارشد جراحی آن شب بیمارستان بودم.
نخستین مواجههتان با آقای رفسنجانی در بیمارستان چگونه بود؟
در حال بررسی پروندههای بیماران بخش جراحی 3 و ویزیت بیماران بودم که از اورژانس اطلاع دادند تیراندازی شده و چند مجروح در حال انتقال به بیمارستان هستند. فورا به اورژانس رفتم. دقایقی بعد دیدم جوانی را روی برانکارد به داخل اورژانس آوردند که شدیدا میلرزید. معاینهاش کردم. مشکلی نداشت و بیشتر حالت عصبی پیدا کرده بود. او یکی از محافظان آیتالله رفسنجانی در منزلش بود. به من گفتند یک مجروح دیگر را که خونریزی داشته، مستقیما به اتاق عمل بردهاند. البته این روال معمول نبود. اورژانس بیمارستان ما در حیاط قرار داشت و بخشهای جراحی و اتاق عمل در طبقه سوم ساختمان اصلی. به همین دلیل به سرعت خودم را به اتاق عمل رساندم. در همان ورودی اول نزدیک CSR دیدم آقای رفسنجانی روی برانکارد است.
وضعیت ایشان چگونه بود؟
ایشان از پهلوی راستش خونریزی داشت. به سرعت لباس هایش را درآوردیم و بدنش را مورد معاینه قرار دادم. مشخص شد یک تیر از پهلوی راستش وارد شده و محل تیرخوردگی نشان میداد که کبد آسیب دیده است و طبیعی بود که خونریزی شدید داشته باشد.
همراه شما چه کسانی بودند به خاطر دارید؟
دوستم آقای دکتر فرشید شعبانی که الان در بیمارستان مدائن مسئولیت دارند؛ آن موقع رزیدنت سال دوم جراحی همراهم بود. من بیمار را به داخل اتاق عمل بردم و به او گفتم سریع موضوع را به اطلاع آقای دکتر اکبر مهربان سمیعی که استاد کشیک و رئیس بخش جراحی آن شب بود برسان؛ و بیا داخل. چون ما قاعدتا باید هر نوع عملی را به اطلاع استاد کشیک رسانده و بعد به دستور او عمل میکردیم.
آیا فرصتی برای این تشریفات داشتید؟
خیر، ما فرصتی نداشتیم ولی باید مقررات را رعایت میکردیم. با این همه به دلیل شرایط خونریزی، من قبل از اجازه گرفتن از ایشان، بیمار را به اتاق عمل بردم.
دیگر کادر پزشکی چه کسانی بودند؟
دکتر راستی رزیدنت کشیک بیهوشی بود. گفتم دکتر سریع بیهوشش کن. از آنطرف به خانم دکتر آذربال استاد کشیک بیهوشی هم اطلاع داده شد که بیایند. او هم که در خیابان جعفرآباد نزدیک بیمارستان سکونت داشت به زودی رسید. اما میدانستم که دکتر سمیعی که منزلش دورتر است کمی دیرتر خواهد آمد.
و در نهایت؟
من فورا شکم را باز کردم و دیدم تیر از پشت کبد وارد شده و به جلو، زیر جناغ سینه آمده و خونریزی شدید است. جلوی خونریزی را گرفتم و کبد پاره شده را اصلاح کردم. جهت کنترل بقیه احشا و ریه بیمار نیز اقدام کردم. حین عمل آقای دکتر زرگر هم که بعدا وزیر بهداشت و درمان شدند؛ رسیدند. گفتند، بیایم جهت عمل کمک کنم که من گفتم خیر، فعلا نیازی نیست. عمل در حال پایان بود که آقای دکتر سمیعی نیز تشریف آوردند. چون بیمار موقعیت ویژهای داشتند؛ دست شستند؛ آمدند سر عمل. البته او هیچ وقت عادت نداشت تا رزیدنت در خواست نکند به عمل وارد شود. زیرا دوست داشت رزیدنت خودش مستقل باشد و اگر راهنمایی میخواست از او میگرفت. ایشان هم شکم بیمار را دوباره کنترل کردند و گفتند مشکلی نیست و شکم را ببندید و تشریف بردند در ریکاوری و منتظر ماندند. مجددا به ادامه جراحی پرداختم و شکم را دوختم.
چه کسانی در بیمارستان حضور داشتند؟
پس از اینکه آیتالله رفسنجانی را به ریکاوری بردیم، آیتالله طالقانی و آقای بازرگان هم رسیدند و از وضعیت بیمار سوالاتی کردند. گفتم که تقریبا نگرانی برطرف شده است و به زودی بیمار را به بخش منتقل میکنیم. البته همسر و خانواده ایشان نیز به بیمارستان آمده و خیلی نگران بودند. حق داشتند. بیمارستان ما یک بخش ویژه سلطنتی داشت که تا آن موقع بسته بود. آن را باز کردند و آقای رفسنجانی را به همان اتاق اول منتقل کردند. آقای دکتر سمیعی طبق روال همیشگی هر روز صبح ایشان را ویزیت میکردند و چنانچه نظراتی داشتند دستور میدادند. اما چون مسئولیت بیمار مستقیما به عهده من بود؛ من بیشتر سرکشی میکردم.
وضعیت امنیتی بیمارستان در چه شرایطی بود؟
بیمارستان دیگر در قرنطینه کامل قرار گرفته بود. بهخصوص بخش ویژه. یکی دو نفر از افراد نظامی سازمان امل را هم من در آن موقع بهطور شبانه روزی جزو نگهبانان اصلی ایشان میدیدم. همچنین مرتبا افرادی را بهعنوان مشکوک برای شناسایی از روز سوم به بعد میآوردند؛ اما کسی تا آن زمان شناسایی نشد.
در آن زمان چه موضوعی برای شما از ویژگی برجستهای برخوردار بود؟
از خاطراتی که برایم جالب بود نقش همسـر شـجاع و قوی آقای رفسـنجانی بود که بخشی از صحنه درگیری را تشـریح میکرد و دیگر تیزهوشی خود آقای رفسنجانی. وقتی سوال میکردم چگونه واقعه اتفاق افتاد؛ آقای رفسنجانی شرح داد به علت برخی ترورها قرار نبود اصلا کسی را که ناشناس است برای ملاقاتها اجازه ورود بدهند. آن شب نگهبان منزل آمد و گفت دو نفر جوان اصـرار دارند که نامهای را شخصا از سـوی یکی از روحانیان به من برسانند و هرچه میگویم ملاقات ممنوع است نمیپذیرند. من چون اصرار آنها را دیدم گفتم پس بگو بیایند. دیدم یک نفر آمد و سلامی کرد. گفتم چه کار داری. گفت نامهای را از طرف فلانی خدمت شما آوردهام. دست کرد در جیبش که نامه را دربیاورد؛ من دیدم دستش بیرون نمیآید و گویا چیزی در جیبش گیر کرده است. حدس زدم که سوء نیت دارد. فورا پریدم و دستش را گرفتم و گلاویز شدم. پس از کمی کشمکش، من پرت شدم و به زمین افتادم. دیگر چیزی نفهمیدم. از آنجا به بعد خانم رفسنجانی ادامه داد که من در اتاق کناری بودم. دیدم از اتاق ایشان سروصدا میآید. فورا آمدم و دیدم ایشان به زمین افتاده و آن آقا هفتتیر دارد. خودم را روی آقا انداختم، اما او آمد
نزدیک و یک تیر شلیک کرد و فرار کرد. مسلما اگر زرنگی هر دوشان نبود حتما آقای رفسنجانی چند تیر میخورد و به احتمال زیاد کشته میشد.
خاطره دیگری دارید؟
ایشان موقع مرخص شدن چند نسخه کتاب امیر کبیر را که نوشته خودشان بود به ما هدیه دادند.
آیا شما بعدا هم با آقای رفسنجانی ملاقاتی داشتید؟
خیر.
منبع: آسمان آبی
دیدگاه تان را بنویسید